متن زیر تحلیلی است بر فیلم «بابل» ساخته «الخاندرو گونزالس ایناریتو» که آن را برای «شبکه نمایش» نوشتم، به مناسبت پخش این فیلم.
* * *
فیلم بابل شاید یکی از جذّابترین مثالها در جهان سینما برای نشان دادن تأثیر گسترده? «جهانیشدن» بر صنعت فیلم باشد. فیلمی که وقایع آن در سه قاره مختلف میگذرد و شخصیتهای آن به چهار زبان مختلف سخن میگویند. فیلمی که با سرمایههایی از چند کشور مختلف و با عوامل فنی و هنری از ملیتهای مختلف ساخته شده و در داستان آن نیز شخصیتهایی از فرهنگها، مذاهب و طبقات گوناگون وجود دارند. درواقع این فیلم را میتوان یکی از نمونههای عینی تولید سینمایی در عصر جهانیشدن بهحساب آورد. فیلمی که نهتنها ما را بر آن میدارد تا رابطه? بین سینما و ملیت و جهانیشدن را بازاندیشی کنیم بلکه پرسشهای بسیاری درباره تبعات سیاسی و اقتصادی و فرهنگی جهانیشدن به ذهن ما میآورد.
برخی ممکن است مدعی شوند که فیلمهایی مثل بابل حاکی از ورود به دورانی است که طیّ آن فیلمسازان «جهانوطن»، سینماهای «فراملّی» را با مضامینی «جهانی» به وجود میآورند. مضامینی که از سطح دغدغههای محلّی فراتر میروند و تماشاگران جهانی را خطاب قرار میدهند. اما نباید در نتیجهگیری کلّی از این نمونه اغراق کرد. هرچه باشد، فیلمی مثل بابل را در میان هزاران فیلمی که در هرسال در جهان ساخته میشود، میتوان یک استثنا دانست و نه یک قاعده. استثنایی که بر الگوهای غالب تولید، توزیع و مصرف فیلم در سطح محلّی و ملّی چندان خدشهای وارد نمیکند.
الخاندرو گونزالس ایناریتو، فیلمساز مکزیکی که با ساخت فیلم 21 گرم، با آن روایت نامتعارف و پیچیدهاش، آوازهای جهانی یافت، با فیلم بابل گامی بسیار بلندپروازانه برای طرح یک روایت جهانی در سینما برداشت. این بار نیز او از «گیِرمو آریاگا»، همکار فیلمنامهنویسش که تخصص ویژهای در نوشتن فیلمنامههایی با داستانهای موازی و ساختارهای پیچیده دارد، استفاده کرده است تا فیلمی با داستانها و شخصیتهای متنوع بسازد. ازاینجهت فیلم بابل شباهت به فیلم «تصادف» ساخته پل هگیس دارد که یکی دو سال قبل از بابل ساخته شد و آنهم به مجموعه داستانهایی موازی درباره افرادی از قومیتها و ملیتهای مختلف در شهر لسآنجلس آمریکا میپرداخت که در شبکهای از روابط پیچیده گرفتار شده بودند.
در فیلم بابل اما، ایناریتو و آریاگا برای اینکه نشان دهند حرفی جهانی برای گفتن دارند، داستان را به اقصی نقاط گیتی گسترش دادهاند. و شاید همین بلندپروازی و پیام زدگی و ورود به ساحت دنیاهای ناشناخته باشد که فیلم بابل را – علیرغم تولید مجلل و داستانکهای تأملبرانگیزش - از آن حس و حال گرم و گیرای فیلمهای قبلی ایناریتو نسبتاً بیبهره ساخته است. بخشی از این مسئله شاید به اقتضای ساختار اپیزودیک فیلم باشد. درواقع تماشاگر فرصت چندانی برای آشنایی و همذاتپنداری با شخصیتهای چهار موقعیت داستانی فیلم پیدا نمیکند. داستانهایی که تقریباً بهطور موازی در مراکش، ژاپن، آمریکا و مکزیک میگذرد.
در این میان شاید گیراترین و تکاندهندهترین داستان، همان داستان آملیا باشد: زن میانسال مکزیکی که در آمریکا پرستار بچه است و برای شرکت در عروسی پسرش در مکزیک با مشکل مواجه است. ایناریتو در این بخش فیلم، گوشهای از درد و رنج حدود شش میلیون هموطن مکزیکی خود در آمریکا را نشان داده، و بیرحمی پلیس آمریکا و قدرنشناسی این جامعه نسبت به خدمات این مهاجران، که غالباً در مشاغل کارگری هستند، را برجسته میکند. نکته نغز ماجرا این است که ریچارد و سوزان، دو شهروند آمریکایی از طبقه مرفه، فرزندان خود را به آملیا سپرده ، خود برای تفریح به مسافرت رفتهاند. وقتی بازگشت آنها به علت حادثه تیراندازی و مجروح شدن سوران به تأخیر میافتد، پرستار مکزیکی فرزندان آنها نمیتواند برای شرکت در مراسم عروسی پسرش از خانه خارج شود. آملیا این مشکل را با ریچارد در میان میگذارد، او با خونسردی از آملیا میخواهد که عروسی پسرش را بهوقت دیگری موکول کند! انگارنهانگار که این رویداد در خانواده و در فرهنگ و جامعه مکزیک چه اهمیتی دارد.
در اینجا با جهانی نابرابر مواجهیم که فرآیندهای جهانیشدن و فناوریهای حملونقل امکان سفر بینقارهای برای تفریح و سیاحت را برای بخشی کوچکی از مردم جهان که دارای تمکن مالی هستند فراهم آورده، ماند همین زوج جهانگرد آمریکایی یا آن مرد ژاپنی فیلم که میفهمیم قبلاً برای شکار به مراکش رفته است. اما در مقابل زنی کارگر مانند آملیا قرار دارد که حتی برای شرکت در مراسم عروسی پسرش دچار مشکل است. او باید اسیر در خانهای باشد که در آن کار میکند و میتواند شکل جدیدی از همان بردهداری قدیم باشد. آملیا البته تسلیم این شرایط نمیشود، اما تمرد و سرپیچی از دستور ارباب، برای او هزینه بسیار سنگینی دارد. پس از نوزده سال کار و خدمت در جامعه آمریکا و سالها پرستاری دلسوزانه و صبورانه از کودکان ریچارد و سوزان، او پس از تحمل وقایعی سخت و دشوار، بهسادگی از خاک آمریکا اخراج میشود.
فیلم بابل شاید بیش از هر چیز، پیچیدگیها و تضادهای موجود در فرایندهای جهانیشدن را برجسته میسازد و این پرسش را به ذهن میآورد که آیا جهانیشدن یک فرآیند «توانمندساز» است یا یک فرآیند «استثمار» و «بهرهکشی»؟ آیا همگان از منافع جهانیشدن بهرهمند میشوند یا اینکه صرفاً عده خاصی در «شمول» مواهب آن قرار میگیرند و عده کثیری «طرد» شده و به حاشیه رانده میشوند؟ شکی نیست که گستره و سرعت جریانها و تعاملها و تبادلهای جهانی افزایش یافته است. تجار و سرمایهداران بهوفور سفر میکنند و سرمایههای خود را از مرزهای ملی عبور میدهند و در هرکجای جهان به دنبال سود میشتابند. اما نیروی کار کشورهای دیگر، از چنین آزادی حرکت و جابجایی برخوردار نیستند. مرزهای ملی در برابر آنها همچنان بهشدت محافظت میشود و یک مهاجر مکزیکی پس از نوزده سال اقامت در آمریکا به خاطر یک خطا از کشور اخراج میشود. ایناریتو برخلاف بسیاری فیلمسازان جشنوارهای، چشم خود را به روی نابرابری جهانی و الگوهای تبعیضآمیز حاکم برجهان نمیبندد. او نگرانی خود را از سرانجام کسانی که از مزایا و مواهب جهانیشدن محروم شدهاند، ابراز میکند.
رویدادهای این فیلم پرسشهای بنیادینی درباره پیامدهای فرهنگی جهانیشدن نیز طرح میکند: آیا عصر ارتباطات و فرآیندهای جهانیشدن باعث «همگونسازی» و «شباهت» فرهنگی شده، یا آنکه موجب «ناهمگونسازی» و تشدید «تفاوت»ها شده است؟ آیا گسترش فناوری اطلاعات و ارتباطات باعث آشنایی و ارتباط بیشتر ملتها و فرهنگها شده، یا اینکه همان فناوریهای رسانهای ابزاری در دست قدرتمندان است تا هر تصویر تحریفشده و دروغینی که میخواهند از ملل و فرهنگهای دیگر ارائه کنند؟ آیا حجم تصاویر جعلی و خبرهای دستکاریشده رسانههای غربی، مانند آنچه در فیلم بابل پس از واقعه تیراندازی به یک زن آمریکایی در یک کشور اسلامی میبینیم، باعث آشنایی و تفاهم و گفتوگوی ملتها و فرهنگها میشود، یا به تشدید سوءتفاهمها و بدبینیها و نفرتها میانجامد؟
فیلم بابل در سال 2006 ساخته شدهاست: یعنی تنها سه سال پس از حمله آمریکا به عراق. حملهای که به بهانه دروغین سلاحهای کشتارجمعی و با ادعای دروغین مبارزه با تروریسم صورت گرفت. الخاندرو گونزالس ایناریتو در این فیلم، بهدروغ پردازیهای رسانههای آمریکایی طعنه میزند و نشان میدهد که چگونه از کاهی کوه میسازند تا اهداف و مطامع سیاسی اربابان خود را تأمین کنند. ماجرای تیراندازی جاهلانه یک چوپانزاده شرور در بیابانی در مراکش را، همان رسانههای غربی تبدیل میکنند به یک «اقدام تروریستی» عظیم و پیچیده که برای مقابله با آنیک عملیات پلیسی و امنیتی بینالمللی، از آمریکا تا مراکش و از مراکش تا ژاپن راهاندازی میشود. با این بهانه، رسانههای غربی میتوانند از مسلمانان تصویری هولناک ساخته و بر طبل اسلام هراسی بکوبند. هرچقدر هم که مسلمانان در آن روستای دورافتاده در مراکش، برای نجات جان آن زن مجروح آمریکایی تلاش کنند، آنهم در شرایطی که حتی همسفران آمریکایی او و شوهرش را در این وضعیت رها کرده و رفتهاند، باز هیچ تصویری از آن در رسانهها مخابره نخواهد شد. تنها خبر تیراندازی به یک زن آمریکایی است که دائماً بازگو میشود. هزاران زن و مرد و کودک مسلمان اگر در حملات نظامی آمریکا کشته شوند، در این رسانهها بازتاب چندانی نمییابد. اما اگر زنی آمریکایی توسط پسربچه مسلمانی مجروح شود، تا روزها و هفتهها خبر اول رسانهها خواهد بود. در این میان نکتهای که فیلم بر آن تأکید میکند، آمریکایی بودن اسلحه وینچستری است که موجب زخمی شدن سوزان، زن آمریکایی فیلم، میشود. این اسلحه توسط مرد ژاپنی ثروتمندی به نام یاساجیرو خریده شده تا با آن برای شکار به مراکش برود. در مراکش این اسلحه توسط او به حسن ابراهیم هدیه شده که راهنمای یاساجیرو در گردشگری و شکار بوده است. سپس همین اسلحه توسط چوبانی به نام عبدالله خریده میشود که میخواهد از آن برای دفاع از گلهاش در برابر حمله گرگها استفاده کند. اما یوسف، پسر نوجوان و ماجراجوی او، در هنگام امتحان برد سلاح، ناخواسته با شلیک خودزنی آمریکایی را هدف قرار میدهد. درواقع فیلم کنایه میزند به صنایع اسلحهسازی آمریکا و سوداگری آنها که چرخهای از خشونت را در جهان باعث شده و گاه خود شهروندان آمریکایی قربانیان اصلی آن هستند.
بحران ناشی از فقدان ارتباط و عدم مفاهمه و درک متقابل میان انسانها را به شکل عینی و صریحتری در فصل مربوط به چِیکو، دختر ژاپنی ناشنوا، میتوان مشاهده کرد. در این بخش از فیلم بابل، شاهد هستیم که به دلیل همین فقدان ارتباط و تفاهم، نهاد خانوادهای بهکلی دچار فروپاشی شده است. مادر خانواده به دلیلی نامعلوم خودکشی کرده است. دختر خانواده از پدرش رنجیده و مأیوس است و به او را در مرگ مادر خویش مقصر میداند. ایناریتو در این فیلم، شکاف بین نسلی در جامعه ژاپن را به حادترین شکل ممکن در قالب شخصیت دختری به تصویر میکشد که ناشنوا است و قدرت تکلم نیز ندارد. رابطه این دختر با پدر در حداقل ممکن است. همین بیپناهی و فقدان ارتباط، دختر را به رفتارهای نابهنجار و نامتعارف در جامعه سوق میدهد. جامعهای که هرچند شرقی و آسیایی است، اما به شکلی افسارگسیخته از هویت محلی و ملّی تهی شده و کاملاً رنگ و بویی غربی گرفته است. چیکو که از خانواده فروپاشیده خود گریزان است، در محیط چنین جامعه بیهویتی هم نمیتواند دوست و پناهی پیدا کند. او در خانواده و در شهر خود نیز غریبه است و از همین رو دربهدر به دنبال یک «آشنا» و یک «همدل» میگردد.
درحالیکه در بخش مربوط به مراکش و مکزیک، شاهد تصویری از روابط خانوادگی گرم و پیوندهای عاطفی و صمیمانه میان شخصیتها هستیم، در بخش ژاپن و در مورد زوج آمریکایی فیلم، روابط خانوادگی دچار بحران و آسیب است. درواقع علت اصلی سفر ریچارد و سوزان، همین تلاش برای ترمیم روابطشان پس از مرگ فرزند سوم آنها به علت ابتلا به یک بیماری است. زن شاید به همین دلیل کاملاً به محیط و فضای کشور مراکش، بدبین است و حتی از اینکه همسرش یخ در لیوان نوشابه بریزد جلوگیری میکند، چون مطمئن نیست آن یخ با آب سالم درست شده باشد. اما اندکی بعد وقتی همین زن تیر میخورد و مجروح میشود، همان انسانها و جامعهای که او به آنها بهشدت بدبین است، تنها امید برای نجات جان او میشود.
شاید بتوان گفت که «غربت» و «غریبگی» انسانها از یکدیگر، بهنوعی سرنوشت همه شخصیتهای فیلم بابل در موقعیتهای خاص خودشان است. غربتی که ناشی از ناآشنایی و ناهمزبانی و بیارتباطی است. نام فیلم نیز که برگرفته از داستانی تحریفشده در انجیل است، اشاره به همین وضعیت دوری و پراکندگی و بی همزبانی دارد. بر اساس این داستان دروغین، که در «سِفر پیدایش» از کتاب انجیل گنجانده شده، انسانها پس از طوفان نوح جامعه متحد و همدل و همزبانی تشکیل داده بودند و در شهر بابل برجی عظیم و مرتفع بنا کردند تا از آن به آسمان و بهشت خدا راهی باشد. بر اساس این افسانه کفرآمیز، خداوند از ساختهشدن این برج، که نماد اتحاد و همزبانی مردم بود، به خشم آمد و تصمیم گرفت که انسانها را مجازات کند. برای این منظور آنها را در اقصی نقاط جهان پراکنده کرد و زبانهای آنها را تغییر داد تا دیگر چیزی از کلام یکدیگر نفهمند. این داستان جعلی، ممکن است شکل تحریف یافتهای از داستان برج نمرود و یا برج فرعون باشد. برجهایی که توسط پادشاهان و حاکمان ظالم و کافر، ساخته شد تا نماد طغیان و تعدی آنها در برابر خداوند متعال باشد. اگر این ظالمان به عذاب الهی دچار شدند، ربطی به اتحاد و همزبانی مردم نداشت. اتفاقاً قرآن کریم در سوره یونس آیه 19 تأکید میکند که انسانها در ابتدا امت واحدهای بودند، اما خودشان دچار اختلاف شدند. از سوی دیگر در آیه 13 سوره حجرات نیز از وجود تفاوتهای قومی و طائفهای، بهعنوان زمینهای برای انس و آشنایی انسانها یاد شده و تأکید میشود که تنها معیار برتری انسانها نزد خداوند تقوا و پرهیزکاری آنها است. بدین ترتیب، برخلاف آنچه در تعالیم تحریفشده برخی ادیان گفته شده، اگر بین انسانها اختلاف و تفرقه و دشمنی به وجود میآید، و یا اگر دچار دوری و غربت و تنهایی میشوند، این مسئله به اعمال و رفتار عدهای از خود انسانها – یعنی ظالمان و کافران و منافقان - بازمیگردد که بر سرنوشت خود و دیگران تأثیر گذاشتهاند.
درمجموع میتوان گفت که گویی ایناریتو در فیلم بابل مرثیهای بر غربت و بیگانگی انسانها از یکدیگر در جهان امروز خوانده است. جهانی که علیرغم همه توسعه و پیشرفتی که در عالم ارتباطات و مبادلات بینالمللی و فراقاره ای رخ داده، همچنان در آن انسانها به دلیل فقدان روابط صحیح و عادلانه و انسانی و نیز عدم شناخت و احترام و تفاهم متقابل، گرفتار غربت و دوری و سوءتفاهم هستند. حال چه این غربت مربوط به یک پیرمرد روستانشین مراکشی باشد که بهاشتباه متهم به عملیات تروریستی شده است و شکنجه میشود؛ یا مربوط به یک جهانگرد آمریکایی که بهاشتباه هدف گلوله یک پسربچه مراکشی قرار گرفته و در روستایی هزاران کیلومتر دور از کشورش مجروح شده؛ چه مربوط به زنی مکزیکی باشد که در بیابانی برهوت در جنوب آمریکا با دو کودک گرفتار پلیس شده و راه نجات ندارد؛ و چه مربوط به دختری ژاپنی با خانوادهای پریشان که نه میتواند حرفی بشنود و نه میتواند سخنی بگوید.